شعر من
قیمت : 1,000,000,000 تومان
جزغالیات
جزغالیات مجموعه اشعاری است که بمناسبت ناهنجاری های موجود در جامعه سروده شده است
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺 فهرست 🌺
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺نمیدانم کبوتر های عالم
🌺درد دارد که یک پدر روزی
🌺تقدیم به دست های گرم همسرم
🌺جان من هنگامهء فردای خود را گریه کن
🌺جوراب های پیرمرد - 99/11/30
🌺نگو جون ، نگو جون ، نگو جون ، بَسِه
🌺نقشه هائی برای چاپیدن
🌺ما ... خدایا کجای این قرنیم !؟
🌺در من ، اما همیشه می پیچد
🌺فصل در غصه مردن ما هست
🌺حس من حس آن اسیری که
🌺در زوایای ذهن بیمارم
🌺یلدای دخترخاله96/9/28 قلمی شد 1073
🌺اجاق کور 10/5/ 97
🌺نابینای بی مادر98/11/19
🌺درد و انتظار 98/12/26-درد در برهه ای ز یک تاریخ
🌺تو را دیدم در آن بزم شبانه
🌺برای شهدای هواپیمائی98/10/23 قلمی شد
🌺همه فروشنده ایم 98/03/16ق قلمی شد
🌺تقصیر روسری بود99/07/29ق قلمی شد1170
🌺رابطهء من و زنم98/2/27
🌺مرا توی کُمُد انداخت آن روز
🌺توی زندگیم حس خوبی دارم
🌺پس چه شد ای خدا خدائی تو
🌺قول دادم دگر عرق نخورم 95/6/28
🌺آه ای خدای من خدای آسمان ها
🌺شب است و سرد و یخ زده و نالهء فقیر ها
🌺من در جمعه های پائیز 1400/6/6
🌺شاید که او در روزهای آخر ِ این قرن
🌺بدون من با او
🌺بر سر نعش او نشست و گریست
🌺رشوه هایی برای خدا
🌺عمّامه را این روسری ها از سر شیخ
🌺می روم دلخسته از پشت و پناهی گمشده
🌺ما دختران شوخ چون آفتاب بودیم
🌺حقیقتی تلخ برای همیشه ام
🌺رقص در خیابان 1400/06/10
🌺از اول هم تو کودن بودی ای مرد» بمناسبت روز مرد
🌺گریه هائی به جرم زن بودن98/11/12
🌺گیسوهای محبوس تبعیض های پنهانی
🌺نسل گند و مزخرفی بودیم !
🌺بیش از چهارده سال رابطه پنهانی
🌺استغاثه های دختر یک پاکبان
🌺مثل اعدامیان غمگین که ...
🌺برای آنانی که قبل از رفتن مرده اند
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
یک دختری می مرد و بعد از آن به تاوانش
دنیا بر آن شد تا بگیرد انتقامش را
یک بغض نابی منفجر گردید و کرد آنگه
خالی سر او کینه های ناتمامش را
- - - - - - - - -
🌺فرزند انسان🌺
نمیدانم کبوتر های عالم
به دل آیا غم فرزند دارند !؟
تمام غصه ها و درد اورا
به یک پشیز آیا می شمارند
کبوتر بچه ای آرام آرام
برون آرَد سرش را زاشیانه
به فکرش یک پریدن هست وقتی
ز بال و پر بر او باشد نشانه
رود از لانهء بابا و مادر
غمی در سینهء او بعد از آن نیست
به محض این که بال از لانه بگشود
نمی گوید پدر یا مادرش کیست
ز بعد رفتنش آن ها یقیناً
نمی گیرند ازو از کس نشانه
تو گویی اصلاً این فرزند آنها
نبود از جنس شان در این زمانه
نمیدانند آیا بچه هاشان
کجا رفتند و روز و شب چه خوردند
دل خودرا در عاشق گشتن خویش
بدستان چه نامردی سپردند
کدامین گربه ای فرزندشان را
گرفت و برد و بنشست و سپس خورد
کدامین پنجهء شاهینی آن روز
شکارش کرد و ناگه با خودش برد
بهایم هم بدین ترتیب هر یک
غمی از بچه شان در دل ندارند
اگر فرزندشان از دستشان رفت
غم او را به نسیان می شمارند
ولیکن آدمی از روز اول
شد از دست قضا بندال فرزند
غم فرزند کردش عاقبت پیر
ز بس جزغید در دنبال فرزند
میان این همه فرزند اقوام
یکی شد بچه اش ناگاه معتاد
یکی با رفتن فرزندش از دست
تمام حاصل او رفت بر باد
غم فرزند آدم را به هر حال
ز پا گر شیر باشد در می آرَد
چنین غم را به پای او نوشتند
و او هم چاره ای جز این ندارد
شهاب نجف آبادی
1401/08/13
🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️
🌺مادرم پشت آن پنجره🌺
یاد آن روز پشت پنجره ها
در همان جا که جمله بیماران
سخت بیمار و بستری شده اند
مثل زندانیان پرستاران
کار هایش به خاطرم مانده
اشگ او روی گونه می رقصید
مانعش می شدند ماموران
گریه می کرد تا مرا می دید
او ز بیرون مدام می پایید
دست و پای شکستهء من را
صورتی مثل گچ در آن جا داشت
یک حکایت ز ماه بهمن را
من هم اورا ز پشت شیشه مدام
از همان جا نگاه می کردم
چشم خودرا و سینه ام را هم
مملو از اشگ و آه می کردم
یک زن بیوهء جوانی که
چند ماهی است شوهرش مرده
شاید او قسمتش همین بوده
که چنین سیلی از فلک خورده
عمر او صرف این هدف می شد
تا که من وصلهء تنش بشوم
نه که آخر در اوج نامردی
ناخودآگاه دشمنش بشوم
رفته از دست مادرم اکنون
آرزو های او همه مرده
داغ هایش برای من مانده
خاطرم بس حزین و افسرده
پشت دستم نهاده ام صد داغ
مثل من پست و خاک بر سر نیست
هر کجا گشته ام نبوده چون او
در جهان کس به مثل مادر نیست
شهاب نجف آبادی
1401/12/01
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌺 آخرین دیدار🌺
........ ... قلمی شد1122
درد دارد که یک پدر روزی
ترک فرزند و همسرش بکند
مهر خود را ز بچه اش بِبُرَد
کم وفائی به دخترش بکند
کاش فهمیده بودم این را من
بعد از این , او که بر نمی گردد
وای من زندگی پس از او که ...
بی وجودش به سر نمی گردد
روبرویش نشسته و دارد
حرف هائی بلند همسر او
می دود اشک گرم و داغی که
حاکی است از تمام باور او
همسر او مدام زینب وار
می سراید وداع خود را داغ
می نشیند کنار همسر خویش
حرف و نقل از جدائی است و فراغ
می روی و دگر نمیدانم
کی کجا بینمان قراری هست !؟
وای از این بچه !؟ آیا او
در دلش بعد ِ تو قراری هست !؟
مرد و مردانه هم بگو با من
فصل از سر گذشتن ات را راست
باز داری که باز می گردی !
بی وفا از نگاه تو پیداست بی وفائی ز چشم تو پیداست
دخترت را کمی نوازش کن
لا اقل یک دو ساعت دیگر
شاید اکنون که حال او خوش نیست
بشود قبل رفتن ات بهتر
دوست دارد کمی بغل بکنی
قبل رفتن به جبهه او را باز
خوب باید که بر سر پسرت
مهر و لطفت به او شود ابراز
مرد باید کمی بخندد که
بچه ها بو ز رفتن اش نبرند
پیش آن ها مباد گریه کند
آخِر آن ها ز درد با خبرند
هیچ چیزی تو را ز رفتن هم
نتوانسته است وا بکند
درد عشق تو را بگو چه کسی
می تواند کمی دوا بکند
باز آقا ... کجای این کاری !؟
چشم مادر از اشک او سرشار
پدرت هم اگر چه خاموش است
مضطرب در کنار آن دیوار
من هم این جا همیشه منتظرت
هستم ای نوبهار هستی من
می نشینم به فکر یک دیدار
سال ها با امید برگشتن
اشک هایم اگر مدد بکنند
زندگی را دوباره خواهم ساخت
من به عشقت همیشه خواهم ماند
جان برایت در عشق خواهم باخت
چشم امید دارم آن جا که
خبرت را کسی به من بدهد
دوست دارم به راه عاشقی ات
ملتی عاشقانه تن بدهد
دست آخِر شهید باید که
یک شفاعت ز همسرش بکند
پیش کوثر که می رود یادی
از وی و دیدهء ترش بکند
روز محشر که می روی به بهشت
با تن و با لباس خون آلود
پیش زهرا بگو که این , روزی
مادر هر دو بچِّهء من بود
شهاب نجف آبادی
97/12/26
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
تقدیم به دست های گرم همسرم
**** **** ****
رد شد امروز دختری زین جا
از برایم چه غمزه ها که نریخت
هی فریبم ز فتنه ها می داد
هی دلم را به درد می آویخت
دختری داف داف چون مانکن
آن چنان که نمی کنی باور
ریمل و رژ و ساکشن و پروتز
گوئیا نسل او ز ما برتر
این طرف دختری ، اسیری را
باز می بُرد تا به همنفسی
می کشانید مرد مستی را
تا بیاندازدش به بوالهوسی
آن طرف هم من و قسم هایم
یاد آن عشق داغ مردافکن
یاد اوئی که طی بشد همه عمر
سال های جوانی اش با من
دست هایش فتاده اند از کار
حس گرمی درون آن ها نیست
گیسوانش همیشه ژولیده اند
موج و طوفان میان دریا نیست
چه شد آن شوخ دختری که مدام
بابت آن شعار می دادم !؟
هی نشانش به مردمان محل
با دو صد افتخار می دادم !؟
آن نگاهی که می زدم دم از آن
می پلاسَد میان چشمی مست
روی دستان سردم این ایّام
می رود گلعذار من از دست
باز باید که عشق پاکم را
پیش او یک کمی بهانه کنم
باز باید که گیسوانش را
بنشینم کمی و شانه کنم
باز باید نگاه خودرا هم
در دو چشمش گره دو تا بزنم
وای من ... این که عین نامردیست
گر به یک عشق پشت پا بزنم
شهاب نجف آبادی
95/11/23
http://telegram.me/SShahab33
😢😥 😢 😥 😢 😥 😢 😥
🌺گریه کن🌺
جان من هنگامهء فردای خود را گریه کن
گوشه ای بر حال خود از وضع دنیا گریه کن
آنچه بگذشته است جز اندوه و حرمان هیچ نیست
قصهء دیروز نا زیبای خودرا گریه کن
گر دلی داری که چون سنگ است بنشین و کمی
از برای نرمی دل تک و تنها گریه کن
این من و ما می کشد ما را بیا و لااقل
گوشه ای بنشین و قدری بی من و ما گریه کن
پاکدامان بودن تو یک گناه ساده نیست
ای گنه ناکرده بر این حال رسوا گریه کن
روز ها گر باب رحمت از برایت باز نیست
لااقل آرام در اعماق شب ها گریه کن
حال و روز و وضع دنیا آنچنان هم خوب نیست
در حضیض درد بر احوال دنیا گریه کن
وقت تنگ است ای عزیز من کمی با هوش باش
پس بیا بر پستی امروز و فردا گریه کن
شهاب نجف آبادی
1401/07/02
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
جوراب های پیرمرد
99/11/30
باز باید که ناشتا می خورد
قرص تلخی که دکترش داده
چهرهء او هنوز هم شاداب
از جوانی ولیکن افتاده
روز زن هم بهخیر و خوبی رفت
یادش آمد به روز شادی خویش
روز هائی که مثل باد گذشت
روز های قشنگ و بی تشویش
فکر بکری که داشت توی سرش
دائماً مایهء عذابش بود
لحظه ای هم رها نمی کردش
همره خوب خورد و خوابش یود
توی بازار پرسه ای میزد
عصر امروز با دو صد اُمّید
قیمت آنچه را که او می خواست
رفت و برگشت و دائما پرسید
بچه هایش همیشه می گفتند
مادر اصلاً به فکر بابا نیست
آخر این پیر مرد خسته مگر
رکن و بنیاد خانهء ما نیست !؟
شاید او چند روز آینده
در دلش شور و عشق می کارَد
سعی او بوده... مخفیانه کمی
دل آن مرد را بدست آرَد
آخِرش ناسلامتی این مرد
پدر بچه های او بوده است
که توانش ز دست او رفته
که چنین خورد و خوار و فرسوده است
نرم و آرام و بی صدا رد شد
دل پر شور او بسی ناشاد
پول در جیب او جواب آیا
به خریدی که می کند می داد!؟
عاشق شوهرش یک عمری بود
سال ها رفت و هم نیامد باز
شاید او از سرحیا هرگز
عشق خود را نکرده بود ابراز
از قضا پیرمرد ساده و یک
درس عشقی هنوز ناخوانده
حسرت بوسه ای ولو به دروغ
توی اعماق قلب او مانده
عشق می زد درون قلبش موج
پیرزن بی بهانه سردش بود
توی سرمای هفتم اسفند
فکر جوراب روز مردش بود
شهاب نجف آبادی
99/11/30
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌺خیانت🌺
نگو جون ، نگو جون ، نگو جون ، بَسِه
از این حرفا حالم به هم می خوره
واسِه این دروغات نفس های من
توی سینهء من داره می بُره
دیگه آرزو ها سرابه واسَم
دل من تو سینَم یه زندونیه
دیگه دشمنه خاطراتم باهات
باهات گریه هام دشمن خونیه
به من بعد از این ها عزیزم نگو
تو حرفات هَمَش مفت و بی ارزشه
نگو که الهی فدای تو شَم
داره این دروغات منو می کُشه
میدونم دلت پیش یکی دیگه س
او که زندگیمو به آتیش کشوند
او که با تو بودن رو از من گرفت
هم او که دلم رو تو آتیش سوزوند
تو فردا قیومت جوابت چیه!؟
جواب دلم رو چی داری بِگی
تو که هرچی خواستی به من گفتی و
به من این قَد ِ حرف ناحق زدی
منو با خودم تک و تنهام بذار
دیگه بعد از این هرچی میخواد بِشِه
نبودت با بودت واسَم یکیه
واسَم زندگی پست و بی ارزشه
شهاب نجف آبادی
🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
نقشه هائی برای چاپیدن
باز آمد سراغ من این درد
صبح دیروز مثل دردی که ...
درد سختی شبیه زائیدن
در میان روان مردی که ...
درد خود را هزار و چندین بار
صبح ، آری ... به چشم خود دیدم
شاید اشگی برای درمانش
من ز باغ دو چشم خود چیدم
شایعاتی که پخش می گردد
در میان تمام انسان ها
باز طاعون دیگری دارد
می دود در تراکم جان ها
من بر اینم که نسل امروز است
نسل در اوج جهل خود مردن
نسل تخریب خویش با " کُروناست "
بی سبب گول از این و آن خوردن
جای هیچ اضطراب اصلاً نیست
گفته ام : مادرم ... تو غصه نخور
این بلائی که تازه آمده است
می شود ریشه کن به شاش شتر ...! (1)
ما یکایک تمام ، خُرد و کلان
حامیانی برای اسلامیم
همه مان مست خدمتیم امّا
همگی منتطر به یک جامیم
باز خوابی برای یک دعوا
توی مجلس برای خود دیدن
راسپوتین ها (2) همیشه هم دارند
نقشه هائی برای چاپیدن
مادرم مضطرب برای من است
تا مبادا ز دست او بروم
یا که با یک مریضی تازه
با دلی پر ز آرزو بروم
باز ویروس می کند بیداد
ماسک این روز ها گران شده است
رای ... آیا تو می دهی یا نه ... !؟
سوژه در دست این و آن شده است
شهاب نجف آبادی
98/12/04
-----------------
(1)آخوندی که اعتقاد به شفای کرنا و ایدز با شاش شتر دارد
(2) راسپوتین = کشیش ماجراجوی سیاسی روس که بدست مخالفانش کشته شد
از اعتقادات استاد شهیدم محمد منتظری سال 58 در ساتجا : " سازمان اتحاد توده های جمهوری اسلامی " تهران
@SShahab33
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
مرگ حتی اگر بیاید98/12/16ق
قلمی شد1149
ما ... خدایا کجای این قرلیم !؟
قرن بی پایه و اساس و غریب
از همان ابتدا که سیل آمد
از گرانی ِ سوخت تا تخریب
عید دارد دوباره می آید
من ، ولیکن به فکر یک چیزم
فکر یک جنگ ، جنگ با ویروس
تا که با او مدام بستیزم
نقل و شیرینی و گز و میوه
همه گوئی عجین با کروناست
عید ما جملهء مسلمانان
با تب و تنگی نفس همراست !
من پریشب به خواب خود دیدم
کرونا مست ِ مست می آید
مثل شیری که می دَرَد همه را
با تَبَر توی دست می آید
مادر من هنوز می ترسد
گشته گوشم پُر از دعا هایش
خواهرم چون نَشُسته دستش را
بِنشیند کمی سر ِ جایش
ترس ... ، امّا ندارم از کرونا
ترسم از عمق جهل آدم هاست
جهل وسواس خیلی از مردم
مطمئنا که بد تر از کروناست
باید امّا نشست و طرح انداخت
فکر بکری برای ماندن کرد
منزلی هست بین منزلتین :
زانوی اشتر و توکل مَرد
بوسه ها این اواخر از دستم
همگی بی حساب دلگیرند
خوش و بِش ها که ویژهء عیدند
همه ... ، ایّام عید می میرند
آخرش من بناست با چه کسی
بوسه هائی از او بگیرم چند !؟
یا فشارش دهم کمی به خودم
بعد از این بوسه با گل ِ لبخند
از هر آن کس که بگذرم ... هرگز
ترک آن دلرُبا نخواهم کرد
مرگ حتّی اگر بیاید ، هم
خویش را زو جدا نخواهم کرد
شهاب نجف آبادی
98/12/16
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
فاعلاتن مفاعلن فعلن
قلمی شد
در من ، اما همیشه می پیچد
درد پیدار و صامتی بسیار
درد گُشنه بودن انسان
پول هایم زیادی اند انگار
درد هایم همه نشان دار از ...
درد یک زن که بوده مستاصل
او می اید شبانه در اینجا
مشکلاتش همیشه لاینحل
جای این ثروتی که باد آورد
ثروتی مفت ِ مفت و مجّانی
خیلی اوقات جای این ثروت
تو عزیزم از آن چه می دانی !!!
خیلی از مردمی که محتاج اند
با دلی مملو از دو صد آمال
روز و شبها مدام می جویند
قوتشان را همیشه در آشغال
شاید امشب به مثل شب ها پیش
دل خود را زدم به دریا ها ...
شاید آن زن دوباره پیدا شد
غرقه در دست گرم رویا ها
او می آرد همیشه پنهانی
با امیدی تکیده و مبهم
همره خود برای کاوش در ...
بچه های صغیر خود را هم
همه گویند نذری خودرا
مرد باید که اکثر اوقات
گر بخواهد که صرف خیر شود
بسپارد به صندوق صدقات
در درون ذهن من امشب
می رود فکر ساده ای انگار
سطل آشغال روزی چه کسی است
چه کسی روزی اش شده است این بار !؟
شهاب نجف آبادی
99/05/24
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
😣وای ِ من ، لا اله الا الله😣قلمی شد
فصل در غصه مردن ما هست
زندگی داخل قرنطینه
زندگانی بدون هیچ عنوان
اتهامی و سوء پیشینه
درس سختی برای ما هست و ...
فرصت امتحان اصلاً نیست
هر کسی هم بفکر خویش است و ...
با کسی هم عدو و دشمن نیست
حس داغی مدام با یک ترس
دائماً رخنه می کند در جان
وای اگر زندگی فلج بشود
وای از این درد های بی درمان
گر نگردد برای این ویروس
هیچ دارو و واکسنی پیدا
به کدامین امید می مانی
به کجا می گریزی از اینجا !؟
به کدامین جهان فرار کنیم
گر شود زندگی به ماها سخت
بعد از این فرصت تنفس نیست
می شود نسل آدمی بدبخت
نیستم نااُمید ، امّا سخت
سینه از بهر یک نفس تنگ است
شاید امّا برای یک تفریح
دل مداوم در این قفس تنگ است
شاید اینجا ز بعد این ویروس
هست ویروس دیگری در راه
به کدامین گناه خواهم مُرد
وای ِ من ، لا اله الا الله
شاید این جا خدا از آدم ها
انتقامی فجیع می گیرد
دست قدرت اگر که رو بشود
نسل انسان سریع می میرد
فرصت لاف علم آدم نیست
لاف ثروت چه زود نابود است
همه با هم مساوی اند اینجا
هستی و هرچه بود ، نابود است
باید اینجا دوباره از اول
همگی نو شود از آن پایه
هم من و مادر و برادر ها
هم رفیق شفیق و همسایه
من همیشه به فکر این هستم
روز های قشنگ در راه است
حیف ، امّا ز بعد این ایّام
زندگی های ما چه کوتاه است
شهاب نجف آبادی
98/01/08
😣😣😣😣😣😣😣
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
بعد از زندان قلمی شد
حس من حس آن اسیری که
بوده است سال ها در بند
حس اوئی که روی لب هایش
مُرده انگار یک جهان لبخند
کیست کاین جا کمی نفس بکشد !؟
در فضائی که هُرمش آتش زاست
وای از یک جهنم دیگر
این که از رنگ چهره ام پیداست
گرم باید که بعضی از اوقات
بنشینم کمی کنار خودم
بزنم هم به زیر یک آواز
بعد از آن کف به افتخار خودم
با خودم نیز درد دل بکنم
بنشینم کمی لب جوئی
یک قُلُپ آب از آن بنوشم و هم
تر کنم از آب آن روئی
بروم توی حس بی خودی ام
بی خیال از غم دو دنیا نیز
سبزه ای را به هم گره بزنم
شوم از عشق گلرخی لبریز
می زنم پل به روی فردائی
پاک و بی رنگ و آبی و روشن
می روم توی حس خوبی که
زندگی صلح می کند با من
شهاب نجف آبادی
99/02/23
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
فاعلاتن مفاعلن فعلن
ارسال به ایتا
قلمی شد
در زوایای ذهن بیمارم
رفته یک درد سالیانی پیش
ان چنان مهلک و ستم پیشه
که برون می کند مرا از خویش
هر یک از ما درون خود داریم
ذهن بیمار بس خطرناکی
در زمینی به وسعت یک عمر
پرورش داده ایم ناپاکی
وای بر من اگر که من بکشم
عکسی از ذهن بس کریه خودم
به خلایق همه نشان بدهم
مرد و مردانه از شبیه خودم
در زمینی به وسعت یک عمر
می نشیند همیشه سرگردان
می سراید غمی نهانی را
ذهن بیمار گون یک انسان
باز دارد مدام می شکند
در من امّا طلیعهء هنجار
او که یک قرن خوش نشین بوده
سرد و پیوسته در تنی بیمار
مثل زندان که سال ها بوده
پشت هر میله اش غمی پنهان
مثل مردی که می شود بدنش
مملو از درد های بی درمان
ذوب باید شود هزاران بار
سال ها هستی ام ، رگ و پودم
لذتی هم نبرده ام از عمر
بی هدف رفته عمر مردودم
بهر درمان یک چنین دردی
سال ها گریه کرده ام بسیار
ای دریغا به من ... چه دیر گذشت!
سال های سکوت و بی اقرار
سال ها رفته است و باز هنوز
در من امّا هنوز بیدار است
در ورای سکوت و آرامش
درد مهلکی سر ِ کار است
مثل یک خواب... ، مرگ می آید
می برد هم مرا به همراهش
درد در من... ولی نمی میرد
وای بر درد و ذهن گمراهش
شهاب نجف ابادی
99/09/07
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
یلدای دخترخاله96/9/28
قلمی شد 1073
نوشته نشده جای آن یک غزل دیگر است
وای از این شوق گنگ و تکراری
باز هم ای خدای من ... یلدا ...!؟
می کُشد هم مرا دریغ آخر
فکر شور و نشاط این شب ها
بار دیگر مُدام می افتد
مثل داغی میان یک دل تنگ
می کشاند مرا به دنبالش
باز گوئی که می بَرَد در جنگ
دختر ِ خاله ام پریروز عصر
یک پیامک به من نمود ارسال
با دو صد شور گفت یلدامان
در شب شنبه اوفتاد امسال ...!
گفت و افزود کای پسر خاله
چشم روشن ... رفیق دلداده
هی ، پسر ... بنده اولین شخصم
که چنین مژده ای به تو داده ...!
خانهء خاله جای خوبی هست
ما ولنتاین دیگری داریم
با چنین وصف مطمئن هستم
ما در آن ، حال بهتری داریم !
عمّه هم دختران او هستند
پسران بزرگ دائی هم
هست آن جا تفالت التفاح
قهوه و دود و نُقل و چائی هم
می بَرَد هی مرا که اندازد
عشق یک بزم داغ در دل من
گوئی آن جا شبی که می آید
میشود حل ، تمام مشگل من
من ، عزیزم ز یاد یلدا ها
سال ها هست سخت بیزارم
می روم ، می نشینم ، امّا هیچ
داغ دل را به رو نمی آرم
شنبه فکر جمعه ای دیگر
خانهء خاله باز مهمانی است
وای از این وقت پنج شش روزه
تا بیاید چقدر طولانی است ... !
کاشکی شنبه ها نمی آمد
جمعه ها عصر ها غم انگیزند
کوچه ها هم ز عابران لخت اند
حس ها هم ز داغ لبریزند
یکی یکی نیامده رفتند
جمعه ها هم ز پشت یکدیگر
بزم های دروغکی طی شد
آمد آن عشق های کاذب سر
عید نوروز را چه می گویم
سال هائی که رفته اند از یاد
روز هائی که ذوب شد در عیش
عشق هائی که دادهام بر باد
هی امید و آرزو هامان
شد سراب و تمام آن ها رفت
عمر ما هم تمام شد اما
شور و عشق و شباب و رویا رفت
من ... ولی به فکر یک چیزم
فکر یک روز نو که آید باز
فکر یک زندگانی دیگر
که کنم در سرای عاشقان پرواز
بی شک آن جا چه خوب می چسبد
حال و روزش ، تمام آن به دلم
شب آن جا همیشه یلدائی است
من خدائی در این فضا کِسِلم
شهاب نجف آبادی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
😔😞😒😔😒😞😔😒😞
96/9/28
@SShahab33
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
اجاق کور 10/5/ 97
قصد دارد رها شود زین جا
پَر _ از این جا و این قفس بکشد
فارغ البال از این فضا برود
در فضائی خنک نفس بکشد
دیشب از زور درد بی درمان
خواب در چشم او نمی آمد
شاید ، امّا سحر ولی نه ... صبح
خواب در چشم او کمی آمد
چند ساعت نشست و زار گریست
نوعروسی شبی زمستانی
آرزویی نهفته در دل او
اشک هائی ز داغ پنهانی
حس نوزاد خفته در شکمش
جنبشش بوی زندگی دارد
یک هفش سال میشود این زن
در دلش شور و عشق می کارد
باز امشب برای فرزندش
در دلش شوق مبهمی انگار
می نشیند میان سیلی اشگ
با هزاران امید خفته به بار
دیدم آن جا برای کودک خویش
زیر کرسی بلوز می بافد
شب ز نیمش گذشت و او مشتاق
تک و تنها هنوز می بافد
چشم هایش ز برق شادی پر
قلب پاکی بسی غرور آمیز
ای خدا پس چرا نمی خواهی
شود از حس مادری لبریز
دوست دارد کمی بغل بکند
کودک شیر خوار خواهر را
یا فشارش دهد کمی به خودش
بچهء کوچک برادر را
یا که نه مثل مادری به بغل
استخوان ها و کلّهء پسرش
تازگی ها ز جبهه برگشته
تا شود خشک اشک چشم ترش
صبح فردا ، خدای من منفی است
بار دیگر نتیجهء غربال
باز دنیا خراب می گردد
بر سر او به مثل این همه سال
باز باید برای ماهی بعد
بنشینید دوباره در رویا
باز باید که رود چشمانش
بشود مثل پهنهء دریا ...
پنجم دی ماه 97
#شهاب_نجف_آبادی
http://shahab33.mihanblog.com
http://instagram.com/shahab.najafabadi
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
نابینای بی مادر98/11/19 ق
قلمی شد1148
داره پُر می کنه این جا
همه دلبستگی هامو
می پوشونه توی رگهام
تموم خستگی هامو
یه عمری هم گذشت از من
در این تنها نشستن ها
دل از هر چیز زیبائی
بریدن ها گسستن ها
همش تو فکرمه اما
اصن اونو نمی بینم
همش در باغ رویاهام
گل دیدار می چینم
یه روزی شونه می کردم
من اون موی پریشونو
با دستام لمس می کردم
تموم صورت اونو
ولی الان کنارم کو
محبت های دیرین اش
کجاست اون دلربائی هاش
و اون حرفای شیرین اش
یه دستی هم مثه دستاش
خدائی بر سرم کی بود !؟
و چیزی توی این دنیا
به مثل مادرم کی بود !؟
شهاب نجف آبادی
98/11/19
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
درد و انتظار 98/12/26ق
قلمی شد1150
درد در برهه ای ز یک تاریخ
برهه ای در ستیزه با کرونا
شاید اینجا بیان یک قصه
درد دارد برای آدم ها
درد جان دادن عزیزی که ...
پیش چشمان ما همه پر زد
یک پرستار در پی ِ ایثار
دست خود را به جنگ دیگر زد
دکتری هم به مثل یک سرباز
حین خدمت در عید می میرد
فاش و بی پرده گفته ام صد بار
بی شک او هم شهید می میرد
شاید این فتنه ، جلوه ای زیباست
روز هائی قشنگ می آید
همه جا شُسته می شود با عطر
شاید او بیدرنگ می آید
تو ... عزیزم ، تو هر کسی هستی
دکتری ، شوفری ، و یا استاد
یک مهندس که بوده است عاشق
مثل شیرین ، ایاز ... یا فرهاد
دین و آئین تو هر آنچه که هست
در کدامین مدار ایمانی !
یک یهودی ، مجوس یا ترسا
یک مسیحی و یا مسلمانی !
هر که هستی به این تو پابندی
هر کجا می روی و هر جائی
توی اعماق اعتقاداتت
یک نفر هست ... مرد آقائی
او نشسته است سال های دراز
چشم هایش همیشه در راه است
منتظر در اجابت ما ها
چشم های قشنگ یک ماه است
باید اینجا من و تو هم-آهنگ
فکر فردای همدگر باشیم
ما از آن روز های عطر آگین
سخت آگاه و با خبر باشیم
98/12/26
#شهاب_نجف_آبادی
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
عصیان98/10/15 ق
قلمی شد1142
تو را دیدم در آن بزم شبانه
که می شد بدتر از بد حال آدم
همان بزمی که مردان ، جمله بودند
در آن با هر زن ِ بیگانه مَحرم
همان بزمی که در وضعی اسف بار
تمام حس آدم ها جنون بود
تمام غیرت آن ها سراپای
در آن بزم شبانه واژگون بود
تو را می دیدم آن جا در چنین وضع
ولی یک زن بدور از آن همه قال
به همراه دو کودک در شبی سرد
برای نان ولو در سطل آشغال
تو و من مثل مرغی بی پر و بال
درون یک قفس ... هم تیره ، هم تنگ
تو از ژن های بس مرغوب این قرن !
من از ژن های نامرغوب در جنگ !
من و داغ عزیزانی که بودند
هزاران دفعه شیرین تر ز جانم
کنون من مانده ام این جا در آتش
که می سوزد سراپا استخوانم
من و آن روز های رفته از یاد
چه می گویم که در این بزم ها داد
در عشرت های بی اندازه در هم
مرا نسلی به مانند تو بر باد
دریغا در چنین اوضاع بغرنج
تو هم گم میشدی در این زمانه
درون گفتگو های بسی گنگ
میان های و هو های شبانه
من از یاد تو بی شک رفته بودم
در آن بزم ِ ز رقص و دود و دم ، پُر
همان بزمی که مانند توئی بود
میان دود و دم ها سر در آخور
تو در بازار بی مقدار این قرن
به دست خود حراجم می نمودی
مرا مانند یک شاه نگون بخت
بدون تخت و تاجم می نمودی
بگو حالا تو در این زندگانی
پسندیدی کدامین قسمت اش را !؟
که در اوج هوس شرمنده کردی
میان های و هو ، حس عطش را
نمی گویم مرا نفروش ... بفروش
ولی با قیمتی ناچیز هرگز
به هر نامرد یا مردی که خواهی
در آن بزم هوس انگیز ، هرگز
نمی گویم مرا نفروش ... بفروش
نه آن طوری که خود را می فروشی
نخواه از من که خاموشی گزینم
که مردن بهتر است از این خموشی
شهاب نجف آبادی
98/10/15
🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅
پسندیدی کدامین نکته اش را !؟
تو در سرتاسر این زندگانی
که سر در لاک خود داری و اصلاً
ز مستی خوب را از بد ندانی
چه شد آن گریه زاری ها که کردیم
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
برای شهدای هواپیمائی98/10/23ق
قلمی شد1143
😢😢😢😢😢😢😢😢😢
ای کُشتهء حوادث ، وی سرو خوب قامت
جان باد فدیهء تو ... از پا به سر ، تمامت
تا کی به ناگهانی باید که داغ بینیم
از نخبگان عاشق ، بی آیت و علامت
اشگی ز چشم می رفت چون سیل خون و گفتم
این جسم ناتوان را کی طاقت حجامت
ما صادقیم بر آن - کار خطای سهوی
امّا چه سود اشکی همراه با ندامت
آبی که رفت از جوی دیگر مجوی آن را
وقتی سری نباشد دیگر مجو سلامت
بر کشتگان عاشق خون گریه کن ولیکن
کو آن کسی که جان را بر آن دهد غرامت !؟
سوگ فراق تا کی باید به دل نشیند !؟
آن هم ... ، چنان فراقی از حال تا قیامت
با خصم دون بگوئید رحمی نمای ... ، ما را
ای بی مروّت آخِر تا کی کنی ملامت !؟
ما را خدای کافیست ، گر کس نمی پسندد
قربان این مرام و این لطف و این کرامت
شهاب نجف آبادی
98/10/23
--------------
دارم امید فیضی از او و می نماید
سالار خوبرویان هم لطف ، هم حمایت
ما را خدای کافیست ، گر کس نمی پسندد
بد خواه اگر نخواهد ، ما را خدای کافیست
ما را خدای کافیست گر دشمنان نخواهند
قربان این مرام و این لطف و این کرامت
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
همه فروشنده ایم 98/03/16ق
قلمی شد
میان دست هایش شاخه ای گل
سر ِ یک چار راه سرد و خسته
میان چشم های دخترک هم
وفور التماسش نقش بسته
و یک مرد مسن هم کلیه هایش
جهاز دختری در خانه مانده
و شاید چشم فرزندان خود را
به در ... در انتظار نان نشانده
تمام جنس های ما فروشی است
زبانم لال آن زن هم تنش را
برای مرد های هرزه کرده است
حراجی حاصلش را ، خرمنش را
و ما هم با فروش فکر هامان
من و یک چند روشنفکر دیگر
شعور و مذهب و فرهنگ ما نیز
تلف می شد برای وضع بهتر
به مثل چارپایان ، سر در آخور
به دور میز گرم بحث و برهان
در اجلاس بسی شاد و فرحبخش
برای مردم یک شهر ویران
#شهاب_نجف_آبادی
98/03/16
🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️
تقصیر روسری بود99/07/29ق
قلمی شد1170
بمناسبت هنجار شکنی در نجف آباد
هر روز چارشنبه از این به بعد باید
ما شاهد هزاران شال سفید باشیم
ظلمی که رفت بر ما خاموش گر نشینیم
باید در انتظار کاری پلید باشیم
بشکست حرمت ما ...آن دختری که رد شد
دیدیم اصلا ایشان شرمی به سر ندارد
در شهر ما شگفتا اینگونه هتک حرمت
با این همه شهیدان جائی دگر ندارد
مردان داغ ِ داغ ِ خواهان بد حجابی
اورا خطاب کردند : قدیسهء رشادت
آن تشنگان بی بند گفتند با وقاحت
ای شیرزن درودت ، احسن به این شجاعت
دردی که ما کشیدیم از بابت چنین رنج
دردی شبیه درد سرسخت زایمان بود
دردی که می بریده است از ما عنان ما را
دردی که لحظه لحظه فریادمان از آن بود
بی آن که خود بدانیم با دست فتنه امروز
یک کودک چلاقی در شهر زاده میشد
بر قلب شهر می رفت تیری سه شعبه ، بی شک
با دست فتنه داغی سنگین نهاده میشد
خیلی از این خلایق در آرزوی روزی
کاین طفل ناقص ما ، کم کم بزرگ گردد
آن ها بلد نبودند کز بی تفاوتی ها
این بچه آخر ِ کار مانند گرگ گردد
دیدیم کاین ستم ها بر ما چرا روا شد
مائی که پایتخت خون و قیام بودیم
ما وارثان درد ده ها هزار جانباز
مائی که در شهادت هرجا بنام بودیم !
آیا ز یادمان رفت آن روز های خونین
آیا رسالت ما در حفظ خون ... این بود !؟
مائی که وارثان جنگ و جهاد بودیم
رفتار ما بدینسان آیا برای دین بود !؟
آیا ز یادمان رفت آن روز های خونین
آن ها که بی توقع از جان خود گذشتند
آن ها که داغ خودرا رفتند و تا همیشه
در کنج قلب های مجروح خلق هشتند
با این همه شهید و جانباز و شیمیائی
مقصود خلق آیا ... از باب دلبری بود
آزادگان ...! بگویند آیا از این مرارت
مقصودمان به داف و ساپورت و روسری بود !؟
گفتند او مریض و سر درد او کشنده است
آخر مگر شماها رحمی به دل ندارید
بر روی این عواطف ... ای مردم ستم کیش !؟
پا را چرا به روی - وجدان می گذارید !؟
این دختری که رد شد ، با یک دوچرخه امروز
از درب مسجد شهر ، از هر گنه بری بود
لُب کلام این جاست ... گفتند بد حجابان
تقصیر او نبوده است تقصیر روسری بود !
شهاب نجف آبادی
99/07/29
🍀☘️🌿🍀☘️🌿🍀☘️
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
رابطهء من و زنم98/2/27ق
😣 تلخ مجازی 😣قلمی شد1123
شعر زیر تبیین سه نکته است :
اول این که می گوید ما راه مهر ورزیدن و عشق ورزیدن رو نمی دونیم
دوم این که فضای مجازی فریبی بزرگ برای ماست که از شناخت آن غافل هستیم
سوم این که انسان هائی هستیم که زود جو گیر می شویم
________________
قهر کرده سالیانی چند
دور از جانتان ، زنم با من
من و این یار بی وفا شده ایم
این اواخر برای هم دشمن
توی منزل همیشه حاکم هست
یک سکوت عمیق و زهر آگین
وای از این ارتباط مرگ آور
وای از این خانوادهء ننگین
حرفی از عشق و عاشقی هرگز
مثل دریا همیشه طوفانی است
روز هامان فسرده و شب ها
تا سحرگه غمین و ظلمانی است
گوشه ای از اتاق ساعت ها
می روم سخت توی لاک خودم
باز نفرین به چرخ بی فرجام
خاک ریزم به سر ز خاک خودم
سن و سالم ز چهره معلوم است
پیرمردی نحیف و افتاده
سن او هم کمی ز من کمتر
با شبابی که از کف اش داده
سیم کارتی جدید حل کرده است
مشکلی را که بوده ، لاینحل
عشق شاید دوباره بر می گشت
تا شود مشگل من و او حل
یک پیامک به او فرستادم
مثل یک ناشناس چندی پیش
احترامش کمی که بنمودم
اعتمادش به من شد از حد بیش
مثل یک نوجوان که بار نخست
عاشق دختری جوان شده است
دست و پا را در عشق گم کرده
وز چنین عشق شادمان شده است
از حقیقت شدم بسی دور و ...
در مجازی شدم بسی جو گیر
آشنائی شروع شد و زان پس
دادم اورا پیام بی تاخیر
بعد از این ها دوباره چندی بعد
یک پیامک به من نمود ارسال
صحبت از عشق کرد و مهر و وفا
بهتر از صد محبت ، این همه سال
غمزه ها ریخت توی صحبت هاش
لحن او لحن عشوه ای نمکین
گفت آقا : چقدر خوبی تو
حرف هایت متین و عطر آگین
هی تعارف نمود و در این وضع
بنده را کرد شرمسار خودش
من هم از شما چه پنهان که
شدم از عشق بیقرار خودش
به درازا کشید این چت ها
پاسخ او همه به شیرینی
و من از او جواب شیرین تر
گوئیا رفت بغض و بدبینی
عشق پنهان و مبهمی در ما
زنده میشد برای دیگر بار
لحن هامان مدام عشق آلود
قلب هامان ز مهر هم سرشار
هرگز این فکر را نمی کردم
همسرم وفا بلد باشد
که به این گونه عشوه ها بکند
نمرهء عاشقیش صد باشد
گاهگاهی میان چت یک حس
در نوردیده تار و پودم را
حس عشق عمیق و پیدارش
می کند پُر ، همه وجودم را
من خدا شاهد است گهگاهی
از چنین وضع می شوم شکاک
کاین زن آیا بدون شک زنم است !؟
که ز یادش شده است اسمم پاک
حالیا این دو ناشناس غریب
گشته عاشق ، برای همدیگر
گفته اند عاشقانه می میرند
تا ابد هم به پای همدیگر
دل به دریا زدم پس از چندی
گفتمش بیقرار و لوده و مست
لطف فرما برای من بفرست
عکس خود را اگر که ممکن هست
آرزویش فقط همین شده است
که ببیند مرا به زودی زود
آخر از چت نمی شود قانع
در مجازی نمی شود خوش بود
گفته حتی که حاضر است این زن
دست شوید به کُل ز همسر خویش
قید اورا برای من بزند
قید آن شوی پست کافر کیش
حالیا دوستان نظر بدهید
در چنین وضع بد چکار کنم
دم فرو بسته یا لگد بزنم
هرچه را هست لت و پار کنم
من بر آنم که باز برگردم
گیرمش ساعتی در آغوشم
شاید این کینهء بد شتری
بشود بعد از این فراموشم
شاید این زن دلش به رَحم آید
بعد از این سالیان به خاطر من
شاید او از گذشته بر گردد
بر سر خانمان به خاطر من
لیکن ای وای ، ما کجا هستیم
وه از این آدم شگفت انگیز
ناشناسانه عشق می آید
بی هوا می شود ز دل شود لبریز
هرچه بوده ما مسلمان ها
توی دستان عشق زنجیریم
ناشناسانه می شویم عاشق
ناشناسانه نیز می میریم
شهاب نجف آبادی
98/2/27
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
عشق به برادر99/06/02ق
قلمی شد1163
مرا توی کُمُد انداخت آن روز
دلم از کار های خواهرم تفت
درش را بست و قفلی هم بر آن زد
نفهمیدم که بعد از آن کجا رفت
****
در آنجا بچه ای شش ساله بودم
که در عمر خودش رنجی ندیده
چگونه خواهری در حکم مادر
برادر را به زندانش کشیده
****
تعجب می نمودم ... خواهر من
به این سنگین دلی قبلاً نبوده است
کدامین اتفاق بد فُتاده
که این رفتار را با من نموده است
****
خدا داند که خیلی گریه کردم
چرا اصلاً به دنیا پا نهادم
در آن جا ، آن فضای تنگ و تاریک
به او آن روز بی حد فحش دادم
****
صدایم را کسی آن روز نشنید
شدم بی هوش و ساعاتی پس از آن
در آن وقتی که هوش آمد سراغم
نه تاریکی به جا بود و نه زندان
****
الهی چشمتان هم بد نبیند
چه اوضاع بدی را هشته بودند !
و سربازان دشمن خواهرم را
به طرزی رقت آور کُشته بودند
شهاب نجف آبادی
99/06/02
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
کم محلی
توی زندگیم حس خوبی دارم
در اون وقتی که یاد تو با منه
صدای نفس هاتو من دوست دارم
به چشمام نگاهت شرر میزنه
خدائی دلم خیلی تنگه واست
نگو که تو در فکر من نیستی
بگو که منو دوست داری و هم
روی عهد و قولت تو وامیستی
نگو که یه نامرده تو زندگیت
که چن سالی میشه تو رو دوست داره
نگو گفته که جونشو عمرشو
سر ِراه خوشبختیات میذاره
من آخِر خودم رو یه روز می کُشم
دیگه با دروغات منو خر نکن
تو رو جون هر کی که دوستش داری
بیا حالمو دیگه بدتر نکن
بیا و تو رو جون اون مادرت
دلم رو نذار بیش از این خون بشه
رو اعصاب من بعد از این راه نرو
روانم نذار دربداغون بشه
بیا و نذار من دهن وا کنم
با نفرین من در بداغون میشی
تو آخِر یه روزی همین روز ها
از این کم محلّی پشیمون میشی
شهاب نجف آبادی
☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
پس چه شد ای خدا خدائی تو 99/06/26ق
قلمی شدولی در بین کاغذ ها نبود
دیشب از تو خدای من خیلی
خواهش و التماس می کردم
شاهد ناله های من بودی
صحبت از عام و خاص می کردم
شاید از من خدای من تو هنوز
بهر آن التماس دلگیری
اشگ های مرا که دیشب ریخت
باز داری به هیچ می گیری !؟
یادت آمد که آمدم دم ِ در !؟
در به رویم بشوق وا کردی
حرف های مرا شنیدی تو
با من از لطف خود چها کردی !؟
تووی یک ارتباط تنگاتنگ
بغض می شد درون حلقم باز
تو سراپا شنیدن و من هم
درد های نهفته ام ابراز
گفتم آیا خدای من بس نیست
این همه درد و رنج و بیماری !؟
این همه مجلس عزا بر پا
از پس این همه گنهکاری
این همه مجلس عروسی را
تلخ کردی به کام دلداران
آه آیا خدای من گله ای
داری از دست این گنه کاران !؟
خبر از بندگان عاصی تو
رنگ و خط های چهره ات میداد
این طرف عده ای به نان محتاج
آن طرف جرم و معصیت آزاد
خیلی از بندگان مخلص تو
روز روشن ز پیش ما رفتند
هم به مثل مدافعان حرم
عاشقان پریش ما رفتند
دکتر و خیلی از پرستاران
رخت خودرا از این جهان بستند
از قضا مادران دکتر نیز
بچه هاشان به سوگ بنشستند
من حواسم نبود امّا تو
فکر کردی که ترسم از کروناست
به خداوندیت قسم کرونا
بیش از این ها برای من زیباست
مرد و مردانه هم بگو داری
از بشر انتقام می گیری !؟
یا که نه تو نشسته ای با او
میدهی جام و جام می گیری !؟
شاید این لطف تو به حق بشر
یک زمینه برای هشدار است
شاید اصلاً بشر نداند که ...
یک صلاحی خوشی در این کار است
پس بیا و کمی خیال مرا
خواهشاً زین قضیه راحت کن
دست از این حکم های خود بردار
ساعتی نیز استراحت کن
زین بلایا بگو چه می خواهی
بندگانت نشسته منتظرند
من یقین دارم عاقبت آن ها
از گناهان خویش باخبرند
وای بر ما اگر شود اشغال
بعد از این خط آشنائی تو
باش آگه که جار خواهم زد
پس چه شد ای خدا ، خدائی تو !؟
😢😢😢😢😢😢😢😢
شهاب نجف آبادی
99/06/26
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
قول دادم دگر عرق نخورم 95/6/28
گفته ام ، مُنصفانه با نَفسم
این اواخر عجیب درگیرم
پشت این میله های تکراری
من ، خدائی چه سخت می میرم
ای ... بمیری هزار و چندین بار
تا دلت بستر هوس نشود
تا که مثل پرنده های اسیر
جای تو گوشهء قفس نشود
باز ، با جَر و بحث طولانی
می شوم بعد یک تذبذُب شیر
می کنم نفس سرکش خود را
پیش وجدان و عقل خود تحقیر
عهد کردم اگر رها بشوم
حرف ، دیگر ز دود و دم نزنم
با خودم رشته ء رفاقت را
بعد از این حرف ها به هم نزنم
قول دادم دگر عرق نخورم
گور بابای هر چه الواطی است
عاقبت هر چه کار خوب کنی
با نجسی و بی خودی قاطی است
چند روزی که باقی است از عمر
مرد باشم ، پی ِ خودم باشم
از برای خودم کسی بشوم
مثل اشخاص محترم باشم
فقط امشب - و نیز فردا شب
عرقی جرعه ای ، کمی تریاک
تا در آرّد مرا از این مّنگی
تا مرا اندکی نماید پاک
عششششق من ؛ دود را تو برگردان
تا ببینم که بعد از این چه شود !
بعد از این یک دو شب پیاله اگر
بگذارم شبی زمین ... چه شود !
شهاب نجف آبادی
28 شهربور 95
🌺@SShahab33
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
ای خدای مظلوم ...
آه ای خدای من خدای آسمان ها
گاهی به حالت می نشینم با غمی سخت
گاهی ز اغماض تو بر این بنده هایت
می گریم از کار تو و انسان بدبخت
گاهی مواقع عمق مظلومیت ات را
می مویم از دردی گرانمقدار ، ناچار
غم های اغماض تو و پوشیدن چشم
در سینه ام ای وای می گردد تلمبار
دیشب نشستم تا سحر یک ریز و پیدار
در عمق تنهائی برایت گریه کردم
از ناسپاسی های زشت و بی قواره
تا کرده های بنده هایت گریه کردم
دیدم که بعضی وقت ها درد دلت را
می خواهی از ابلیس هم مخفی بماند
شاید بخواهی کفر این نابندگانت
از چشم شیطان بیش و کم مخفی بماند
ما بنده های جور واجور تو انگار
همسایه های خوب شیطان رجیمیم
گفتی صراط المستقیمت چیست ، امّا
ما ها عدوی این صراط المستقیمیم
گویند آخِر رحمت بی منتهایت
روز قیامت می شود بی شک فراگیر
ای وای اگر ما ها ز عصیانت نسوزیم
وانجا عذاب ناکِسان افتد به تاخیر
تکلیف خونخواران عالم ای خدا چیست !؟
آن ها که خون خلق را در شیشه کردند
آن ها که ناحق ، حق مردم را ربودند
آن ها که خوی ناکِسی را پیشه کردند
باید نبخشی هیچ یک زین ناکِسان را
گر از تو روزی ذره ای بخشش بخواهند
گر بعد از این خیل جنایات بشر سوز
روزی از آن مظلوم ها پوزش بخواهند
من جای تو بر مَسنَدت گر می نشستم
این مردمان زشت خوی پر کَلَک را
می ریختم در دیگ های پر ز آتش
تا پر کنم از خشم خود گوش فلک را
باید که خیلی ها در این آتش بسوزند
آتش به حق یک عامل تطهیر زیباست
بگذار هر شخص گنهکاری بسوزد
قهر تو بر این پاک گشتن ها فریباست
شاید که در دنیای دیگر بنده هایت
چون خیره سر ها هیچگه عاصی نگردند
شاید مودب گوشه ای ساکت نشستند
دیدی که با تو در همین دنیا چه کردند... !!؟؟
شهاب نجف آبادی
21 تیرماه 96
@SShahab33
🍃🌺🌸🌹🌻🌻🌹🌸🌺🍃
مسجد های در بسته 1400/11/06
مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن
شب است و سرد و یخ زده و نالهء فقیر ها
رسیده است جانم ای خدای کعبه بر لبم
نگو که درد های من فقط همین یکی شده
که ناسلامتی شده است درد های هر شبم
شبی که سنگ می شکافد از برودت هوا
شبی که منجمد شده است یخ درون استخوان
شبی که آدمیتی در عمق جان فلج شده
شبی که از مراحمت نبوده است یک نشان
چه گفته ای به بنده ات که او امان نمی دهد
کجا نشسته ای که از زمانه بی خبر شدی
مگر صدای ناله ای به گوش تو نمیرسد
خدا نکرده ای خدا مگر تو نیز کر شدی
فقط به لقمه ای ز نان که راحت ش کند شبی
نشسته است تا سحر در عمق انتظار ها
و سر پناه گرم و راحتی که شب به سر شود
در آرزوی او نشسته بوده است بار ها
یخ است و برف و سوز در هوای سرد نیمه شب
به مأمنش کسی شبی پناهشان نمی دهد
خدای من تو هم که بسته است درب خانه ات
به خانه خودش کسی که راهشان نمی دهد
دوباره خادمان تو به مثل قلچماق ها
کلید دار خانهء تو می شوند تا سحر
فقط برای یک نماز صبحگه فقط
و عده ای بدون سرپناه و پیر و دربدر
تو انتظار طاعت از کدام مرد می کشی
درون خانه ات خدای من جوان نمانده که
هزار حرف در گلو برای یک ادا شدن
ولی میان یک گلو جز استخوان نمانده که
به خانه ات خدای من کسی سری نمی زند
نیامدند جز عجوزه ها و پیرمرد ها
و وای من که رفته است نام و ذکر و یاد تو
فزون شده است در من ای خدا تمام درد ها
چه میشد ار که درب خانه ات خدای خوب من
دوباره وا دو ساعتی برای بینوا شود
و سفرهء تو ای خدا که پر شده است از غذا
به روی یک فقیر بی نوای گُشنه وا شود
بیا و رحم کن به بنده های بینوای خود
به خادمت بگو که یک شبی پناهشان دهد
بگو که ارث یک پدر برای او نبوده این
به خانهء شریف تو بگو که راهشان دهد
شهاب نجف آبادی
1400/11/06
🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️
من در جمعه های پائیز 1400/6/6
در دست های پائیز
فاعلان فاعلن مفاعلن فعلن
جمعه ها جمعه های رفتن بود
جمعه های نیامدن بسیار
صبح جمعه غنوده در بستر
عصر جمعه خموده و بیمار
کاش این شنبه ها نمی امد
فکر شنبه همیشه پر درد است
یا که بنده همیشه بیمارم
یا زمانه کثیف و نامرد است
نه رفیقی به خانه مان سر زد
نه عمویی نه خاله نه دائی
بی هوا پرسه می زنم در شهر
تک و تنها و بی هم آوایی
آن طرف تر نشسته است زنی
منتطر بهر چی ... نمی دانم
لیکن از چهره تکیدهء او
خواهشی بس عظیم می خوانم
شوهر او همیشه دارد قند
پسرش هم حقیقتاً معتاد
داده از کف جوانی اش را زن
رفته تاب و توان او بر باد
دختر او نشسته نزدیکش
صورتش مثل گچ سفید شده
چشم هائی که بوده سرگردان
آن صفائی که ناپدید شده
صورتش سرد و مرده و بی حال
دست هائی میان یک سرما
صورتش زیر دست پنجهء باد
له لهی بهر ذره ای گرما
من ندانستم این که آیا او
درد ها دارد و نمی گوید
از کسی التماس ... اصلاً هیچ
خواهشی در خودش نمی جوید
آخِر این روز های خسته هویج
زده بالا بهای آن ز دلار
بی گمان قیمتش کمر شکن است
این گرانی برای یک بیمار
شهاب نجف آبادی
1400/6/6
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
ولنتاین دردآلود99/11/26
شاید که او در روزهای آخر ِ این قرن
قلبش برای آخرین دیدار می جوشد
بی من هنوز آن جا کنار جاده ای تنها
لاجرعه ، غم را با تمام درد می نوشد
من در خیانت های تکراری کمی غرقم
او هم به نوع دیگری شخصی خیانتگر
عشق دروغینی که من در سینه ام دارم
او هم به شکل دیگری صد ها هوس در سر
ای خوش به حال عاشقان صاف و بی شیله
آن ها که بابای من و جد شما بودند
آن ها که عمری را به پای عشق سر کردند
وز خدعه و جرم و خیانت ها جدا بودند
من هر ولنتاینی که در عمر خودم دیدم
سر تا به پایش عاقبت چیزی ز ماتم داشت
شاید که در بین خیانت های بعد از آن
قدری صداقت یا وفا در عاشقی کم داشت
انگار در این زندگی های دروغین هم
یک جو از این آلودگی ها کم نخواهد شد !!!
در لابلایش گر نشد یک خدعه ای پیدا
معشوقه یا عاشق کمی آدم نخواهد شد !!!
شهاب نجف آبادی
99/11/26
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌺بدون من با او🌺
گفته بودم برای تو قبلاً
می شوم مردهء نگاهت که ...
من فدای دو چشم شهلایت
مردهء دیدهء سیاهت که ...
این اواخر چه سخت می میرم
من برایت هزار و چندین بار
می کنم جان خود به قربانت
کرده ام هم برای تو اقرار
شده آیا برای من خود ِ تو
شده باشی ز عاشقی لبریز
شده باشد نگاه سرکش تو
سر ِ سوزن برایم عشق آمیز
من همان گونه ای که می گویی
این اواخر ز چشمت افتادم
کنده می شود ز دنیا هم
ریشه هایم ، تمام بنیادم
عاقبت هم ز بعد رفتن من
شب و روز تو تار خواهد شد
از برایت بدون من با او
زندگی زهرمار خواهد شد
شهاب نجف آبادی
صبح سه شنبه عید مبعث
1400/12/10
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌹تقدیم به همکار عزیز و ارجمند🌹
🌺 سرکار خانم الهه احمدی🌺
بر سر نعش او نشست و گریست
ضجه میزد بر او هزاران بار
شیون او هنوز می آمد
تک و تنها کنار آن دیوار
دخترک ها کنار مادرشان
چشم آن ها چو چشم مادر هم
مادر ، آن جا غمین و افسرده
دختران در غم بسی مبهم
پسرک رفت و بعد از آن دیگر
چشم ها را که بست باز نشد
تا بدوزد به چشم مادر خویش
طول بیماری اش دراز نشد
بعد از آن روز های بیماری
رفت و داغش به قلب مادر ماند
پدرش کوچ کرد و زین کارش
قلب زن را ز سوگ خود جزغاند
پدر دختران کوچک او
هشت اورا میان درد فراغ
اشگ هایش حکایت از این داشت
قلب زخمی در آن هزاران داغ
سالیانی دراز هم رفتند
سال های نیامدن بسیار
چشم او با پنج دختر خویش
منتظر ، خسته بر در ودیوار
سال ها رفت و بعد از آن دیگر
عاشق او سراغ او نگرفت
یک سراغ از کسی ولو به دروغ
از غم و درد و داغ او نگرفت
دیدمش روزی این زن تنها
زیر بالش گرفته همچون مرد
دختران کوچک خود را
تک و تنها بزرگشان می کرد
شهاب نجف ابادی
صبح دوشنبه سوم اسفند 1400
🌺رشوه هایی برای خدا🌺
چندی است گوش ما با ، این گفته آشنا هست
با دست خود چه موهن دین را رواج دادیم
در منتهای زشت بی عقلی و نفهمی
با دست خود به شیطان صد ها خراج دادیم
ما درد هایمان را بی هیچ ترس و لرزی
فریاد ها زدیم و صد بار گریه کردیم
مانند مادری که مرده است بچهء او
در سوگ بچهء خود بسیار گریه کردیم
بی هیچ گونه شکّ و تردید و بی تعارف
وقتی که پول ما شد در بین ما مقدس
شد دین و دین فروشی بی ترس و بی خجالت
در کارزار دنیا اسباب کار هر کس
آنجا که تن فروشی دیدم که بعد کارش
از روی یک متانت بوسید بسترش را
از بهر اسکناسی هم داد از کف خویش
دین و مرام و عرض و ایمان و باورش را
یک جای دیگری هم یک قهرمان کشتی
بوسید با شهامت ، یک گوشهء تشک را
می برد از تمام حضار بر سکو ها
از قلب های آن ها ته مانده های شک را
آقای مسجدی هم هی بوسه زد به قرآن
وقتی که از سر شوق می کرد استخاره
شاید که گیرش آید با ظاهری که دارد
یک چند سکه ای بیش از احمقی دوباره
در دست یک معمم حج و نماز و روزه
با پول حل شد این ها همراه یک اشاره
یک عده احمق خر دادند بی اراده
اعمال دین خودرا دربست هم اجاره
اموات مان خصوصاً آن ها که تازه مُردند
ترس از عذاب قبر و دوزخ دگر ندارند
آسوده از سئوال سخت نکیر و منکر
در قبر انتظاری زین بیشتر ندارند
چون ما اجاره کردیم شیخ محله مان را
تا او قضا نماید اعمال ما ترک را
یا هرچه بوده است از خمس و نماز و روزه
کز ذهن ما زداید ته مانده های شک را
بگذار تا بسوزد بابای پول زین پس
کاین پول هم خدا را بسیار کرده راضی
دیگر چه خواهی از او وقتی که نامه ات را
تأئید کرده باشند با مهر و موم قاضی
ما پشت میله های افکار خود اسیریم
سخت است فهم و درک معنای این اسارت
زین میله های زندان سخت است دل بریدن
ای وای بر اسارت ای تف بر این حقارت
جرم جهنمی ها مشروب بود و زن هم
پاداش هر بهشتی ولله هم همین بود
هر دو ز یک قماشند ای وای بر نفهمی
آن یک اساس دوزخ وین یک اساس دین بود
فرق است بین این دو ، حوری کجا و فحشا
سرتاسر تن او در اختیار انسان
مستخدم خدا بود حوری ولیک این زن
در انتظار مردی آن سوی این خیابان
ما رشوهء خدا را با حور می پذیریم
آنجا بهشت خانه است یک خانه بهر ماها
اینجا زنی بناچار از بهر بچه هایش
خود را فروخت یک شب در خانه های فحشا
شاید خدای ما هم تقصیر او نباشد
وقتی که ما یکایک در نفس خود اسیریم
ما نیز بهتر آنست در ذهن خود خدا را
در بند رشوه های بسیار خود نگیریم
هان غم نخور عزیزم دنیای ما همین است
چیز قشنگ و خوبی از خویشتن ندارد
یا واقعاً من و تو بستیم چشم خودرا
یا این که یک فروغی در چشم من ندارد
هیچ آدمی در عمرش با چشم خود ندیده
ماهی میان دریاها گریه کرده باشد
مخفی است تا همیشه حتی درون انسان
هرچند شاه باشد هرچند برده باشد
شهاب نجف آبادی
22 شهریور 1401
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
🌺عمّامه پرانی ها🌺
عمّامه را این روسری ها از سر شیخ
با انتقامی سخت و حرمان زا گرفتند
دیدیم در اوج حقارت دشمنی ها
بار دگر پشت سر هم پا گرفتند
ما در مصاف روسری عمّامه ها را
با دست های خالی از منطق پراندیم
ما چشم در چشمان هر شیخی که دیدیم
با هتک حرمت بر دلش ماتم نشاندیم
در ذهن ما هر کس که بود عمامه بر سر
او طینتی بس موهن و خودکامه ای داشت
گویی که هر عمّامه دار خاک بر سر
در رونق خودکامگی برنامه ای داشت
کاری که ما با یک چنین قومی نمودیم
کاری بدور از عقل و همراه جنون بود
رفتار ما در منتهای خود سری ها
چون شستن یک مشت خون با لُجه خون بود
در پشت صد ها اختلاس شوم و ننگین
ما حرفمان از بی حجابی ها همین بود
گویی که مشگل از همین یک رشته گیسوست
شاید که این اشکال لاینحل ز دین بود
ما بحثمان تنها به گیسویی نبوده است
در پشت این گیسو بسی ویرانگری هاست
یک روی زیبا تاب مستوری ندارد
بس فتنه ها زیر همین بی روسری هاست
مو گر رها شد بعد از آن ، مو می شود رنگ
عریانی تن در پس آن هم بتدریج
بی آن که آدم واقعیت را بفهمد
در منجلاب شهوت خود می شود گیج
در منتهای جهل و نادانی هماهنگ
خواندیم با بیگانگان آهنگمان را
اینجا نشان دادیم در عمق حقارت
بر هر کس و هر ناکسی فرهنگمان را
بی آن که سر از زیر لاک خود درآریم
ای وای آن ها هر چه را گفتند کردیم
چون ابلهان بی خرد ، خالی ز منطق
ما هم گمان کردیم اهل صد نبردیم
این هم بدور از جان آن ها تا همیشه
یک جزء لاینفک شد از فرهنگ این نسل
وقتی که دشمن می گرفتیم آشنا را
این شد ز نادانی شروع جنگ این نسل
زین پس نمیدانم چه وقت این نسل سرکش
یکبار دیگر می شود با عشق دمساز
این عقده های گنگ و سر درگم چه وقتی
از حلق های غرق عصیان میشود باز
شهاب نجف آبادی
1401/08/14
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
گمشده
می روم دلخسته از پشت و پناهی گمشده
مثل یک آشفته روح روسیاهی گمشده
مثل یک گم کرده راه احمق و بی دست و پا
می روم تا گم شوم در کوره راهی گمشده
مثل یک سر لشگرم ، خورد و خمیر و مُنهز ِم
در صف پیکار با خیل سپاهی گمشده
حق و ناحقی نکردم هیچ امّا مانده ام
در پی ِ اثبات حق در اشتباهی گمشده
کنده ام دل از محبت های پر ریب و فریب
بعد تحویل از دو دست خیرخواهی گمشده
چشم اُمّیدی نمی دوزم به دست این و آن
یا نمی گردم به دنبال نگاهی گمشده
سینه ای مجروح دارم کاندر آن زندانی است
خرمنی سر تا به سر از بغض و آهی گمشده
می روم تا گم شوم در شوره زار زندگی
مثل یک سوزن که در انبار کاهی گم شده
شهاب نجف آبادی
400/04/15
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
نسل سوخته
ما دختران شوخ چون آفتاب بودیم
نسلی که عقده هایش واماند بر دل او
نسلی که از توانش کم شد ولی دریغا
روی زمین رها ماند پیوسته حاصل او
با پول هفتگی مان آن روز های غمگین
جوراب های خیلی نابی خریده بودیم
ای کاش چشمتان هم آن روز را نبیند
چیزی که قبلاً آن را هرگز ندیده بودیم
ای وای دخترانی مملو از حقارت
آن ها که عقده هائی در حلق خویش دارند
جوراب هایمان را از دست ما گرفتند
آن ها که چون حقیرند از رحم برکنارند
لبخند هایمان مُرد وقتی مدیرمان گفت
در پشت میکروفن باز در وقت صبحگاهان
آن دختران که دارند جوراب های ناجور
هستند بی کم و کاست از جنس روسیاهان
بودیم در چنین وضع ، وضعی بد و اَسَفبار
نسلی بدون صافی نسلی چروک خورده
نسلی که شور و شادی در جای جای قلبش
در اوج نامرادی پژمرده است و مُرده
کشتند با قساوت احساس های ما را
وقتی نشست لبخند بر پهنهء لب ما
حس غرورمان نیز آن جا بشد لگدمال
از جهلشان سیه شد هر روز و هر شب ما
دین و دل پسر ها می رفت با یکی ناز
آن ها هنوز اینجا همسایه های مایند
هر یک ز ما بزودی دنبال زندگی رفت
اما هنوز آن ها از زندگی جدایند
لبخند روی لب ها پژمرد و کس نفهمید
رفت آن غرور و شوکت آن روز زیر آوار
لبخند روی لب ها هم مرد و باز افسرد
آن سایه های لاغر ، بنشسته روی دیوار
ما نسل داغداری بر باد رفته هستیم
نسلی که گشت عمرش با دست جهل تاراج
نسلی که تا همیشه از فرط سرشکستش
باید به مردهایش میداد توامان باج
ای کاش بعد ما ها نسلی که با صد امّید
دارد ز پی می آید رنگ فنا نگیرد
تا در عذاب ذلّت در اوج تلخکامی
سر در خم گریبان در خامُشی بمیرد
شهاب نجف آبادی
1401/01/28
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
حقیقتی تلخ برای همیشه ام
و شد باز همخوابهٔ دختری
یه مردی که بگذشت سنش ز شصت
آخه دختره هیجده سالشه
توی باور آیا چنین چیزی هست !؟
از اون خواب و همخوابگی ها فقط
هفش یا که نه سالشو یادمه
کنار یه بابا ، اونم زندگی
واسه من هفش سال خیلی کمه
و شد اشک چشمای صُغری غذاش
شد امیدای دخترک ناپدید
چی میگم که صُغری دور از جونتون
دیگه بعد از اون روز خوش رو ندید
هنوز اشگ گرمش توی چشماشه
هنوز آه و زاریش توی گوشمه
هنوز غصهٔ تلخیاش سال هاست
پس از رفتن او روی دوشَمِه
هنوز روی حرف دِلِش وایساده :
مگه اون جَ وون محلّه چِشِه
من این رو نمیخوام دیگه بَسَّمه
بِذار بعد از این هر چی میخواد بشه
نتونسته تا حال چیزی بگه
نمی خواد به این مرد شوهر کنه
نباید که پولای این پیرمرد
یه دختر رو اغوا کنه ، خر کنه
تموم در و همسایه هی میان
تو گوشش میخونن همه ، مرد و زن
میشن دایه ای مهربون واسه اون
میگن پا به بخت بلندت نزن
می ترسیم رو دست پدر مادرت
بشی روزی و روزگاری تُرُش
می ترسیم که بختت ز دستت بره
نبینی توی زندگیت روز خوش
و او زار میزد به طرزی حزین :
برین گُم بشین جمله از دور من
الهی بیارین چنین شوهرو
یه روزی که مُردم ، سر ِ گور من
من آخه چه جوری جَ وونیمو با
یه مردی که شصت سالشه ، سر کنم
چه جوری میتونم سه چار بچّه رو
با این مردک پیر ، باور کنم
به فتوای شیخ محلّه که گفت :
دیگه آیا دختر مگه چیت کَمه !؟
چی میخواهی آیا تو بهتر از این
که مهریه ات اینقده محکمه
می گفت : آخه ای از خدا بی خبر
غم و درد من ثروت و پول نیست
سر ِ تو ، توی درسه و حکم شرع
تو اصلن نمی فهمی که عشق چیست !
یه زن حقش اینه : که مردی جَ وون
تو هر حال و روزی کنارش باشه
سرش وقتی شب میشه و وقت خواب
کنار سر ِ نون بیارش باشه
و شد آنچه باید نمی شد ... ، دریغ
ز یک جو درایت ، ز قدری شعور
ز بِسمِل شدن های یک انتخاب
جلوی نگاه دو صد حرف زور
و نه سال بگذشت و اون پیر ، مُرد
همونی که پاهاش لب گور بود
و ملّای دیوونه چشماش اَصَن
به حرف دل دخترک کور بود
ز فردای اون روز صغری دیگه
یه روز خوشی رو تو عمرش ندید
هفش سال رفت و سپس موسم ِ
جدائی و تلخی و سختی رسید
از اون روز صغری فقط گریه کرد
ز اقوام و همسایه ها ، خویش ها
به گوش خودش صبح و شب می شنید
بسی طعنه ها ، گوشه ها ، نیش ها
همیشه تو نفرین به ملّا می گفت :
قیومت من از تو نخواهم گذشت
نمی ذارم از روی پل رد بشی
که فتوای تو بر دلم داغ هَشت
****************
و من اولین حاصل وصلتی
چنین خفته در اوج ناکامی ام
و می سوزم عمری است مانند شمع
اگر چه به ظاهر در آرامی ام
همیشه سئوالم اینه : روزی که
به تقدیر مردم قلم می زدند
چی میشد اگه سرنوشت ما رو
یه جورای دیگه رقم می زدند
چی می شد که اون شیخ بی فکر و عقل
به مردی که عمرش دوامی نکرد
نمی داد فتوای هم خوابگی
با یه زن که بنشینه در عمق درد
نمی خواست شاید فقیهی بزرگ
دو دلداده باشند مدهوش هم
ولی دختری بکر و یک پیرمرد
بخوابند چندی در آغوش هم
شهاب نجف آبادی
اول خرداد 95
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
رقص در خیابان 1400/06/10
فاعلاتن مفاعلن فعلن
💐 رقص در خیابان💐
شوخی ما و یاد آن چوپان
قصّهء یک دروغ مجّانی
شوخی تلخ احمقی نادان
شوخی زشت و پَست ایرانی
درد ماها یکی دو تا هم نیست
درد جوک های بی خود و الکی
خنده های شبیه خندهء مرگ
دلخوشی های ما همه خرکی
ما بسا هم که دخترانی را
در سراشیب درد بنشاندیم
در خیابان جلوی هر ماشین
پیش چشمان خلق رقصاندیم
دخترک های آبرومندی
کز برای دو سکّه رقصیدند
طفلکی ها چقدر محنت و رنج
بابت سکّه های ما دیدند
آن طرف تر پیاز تندی نیز
زیر دندان دختری محتاج
آبرو های دخترک می شد
همره اشک چشم او تاراج
با پشیزی حیای آن ها را
زیر پاهای خویش له کردیم
وای بر ما که بی شرف بودیم
وای بر ما که ظاهراً مردیم
ما لعینان کجایمان زین عیش
از تماشای صحنه حال آمد !؟
ای بمیرد زبان که در این جا
در پس ِ یک سکوت لال آمد
ما فقط پول هایمان این جا
در شمارش ورای باور بود
با کمال غرور هم دیدیم
ژن ما هم همیشه برتر بود
وای بر ما... شرف که از کف رفت
گول سختی ز فکرمان خوردیم
ثروت ما بسی فراوان بود
لیکن این جا فقیر می مردیم
شهاب نجف آبادی
10 شهریور 1400
___________
پیازی که آن دخترک بخاطر دستمزد می خورد و از چشمانش اشگ می آمد در حالی که دیگران از کارش لذت می بردند
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
«از اول هم تو کودن بودی ای مرد» بمناسبت روز مرد
از اول هم تو کودن بودی ای مرد
اسیر عشوۀ زن بـودی ای مـرد
اسیر خط و خـال و لعل و گیسو
اسیر رنگ و روغن بودی ای مـرد
ز دســـتت ، داد دارم ، داد دارم
هـــزاران نــاله و فــریاد دارم
ز رفـتار تو شــاید بیش از این ها
به قـــلبم زخـم مـادر زاد دارم
مــرا انگـار از خـون آفــریدند
از اول مــثل مجـنون آفـریدند
ندانسـتم چـرا مــثل تو ای مرد
در این مخروبه ، مغبـون آفریدند
بسـاط عشرتی می شد فراهم
تو و شیطان و زن بنشسته با هم
کلاهی بر سرت هشتند این دو
خـودت را در بدر کـردی مرا ، هم
بـه رغـم پند ها آدم نگشتی
مـیان نا کسان مٌفخَم نگشتی
و از آن روز تـا اکنون یقینا
تو از زن یا ز شیطان کـم نگشتی
اگر کردند افسونت ، به من چه
هدر گردید اگر ، خونت به من چه
اگر عصیان نمودی و خدا هم
ز باغش کرد بیـرونت بـه من چه
بدون هیچ شرط و حکم و ابلاغ
شد از یک عشق سوزان کله ات داغ
زن و شـیطان تبـانی کرده بودند
تـو را بیــرون بیــاندازنـد از بـاغ
گمانم نیست مردی ناگهانی
کنار ماهرویی مـرده باشـد
و گویند ای دریغ از سیب مرده است
و شاید هم که گندم خورده باشد
* * *
فقط تو، با تحجر، عقل چون سنگ
بـه شـاخ قـامت یـک زن زدی چنگ
هزاران لعنت و نفــرین ِمن باد
بر این عصیان ، بر آن افسون و نیرنگ
و دردی بـی دوا شـد بـی دوا تـر
ولــی کــام زن از کامــت روا تـر
و شـیطان هم در این آشـفته بازار
ز هـر دو شــادمان تـر ، با صـفا تر
مرا ای وای در این عرصه دردی است
خداوندا گناه من مگر چیست ؟!
گــناه هــر کـسی در دار دنیــا
مگر بر گردن شخص خودش نیست!؟
چــرا تاوان زندان ها ، قفـس هـا
و تاوان تمام این هــوس هــا ؟
به دست چون منی پرداخت گردد ؟
و سر گردان مـیان خار و خس ها ؟
پس از این ، یک تداوم ؟ ، وای بر من
میان یک هـوس ، گـم ، وای بر من
من و "سیب" و زن و شـیطان و آدم
من و یک مشت "گندم" ، وای بر من
شهاب نجف آبادی 20/اردی بهشت ماه/93
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
گریه هائی به جرم زن بودن98/11/12 ق
قلمی شد1147
شهر ما بوده است از اوّل
شهر دژ های بی در و پیکر
شهر زن های فاقد تامین
شهر سرباز های بی سنگر
شهر بد نام و شُهره و رسوا
شهر بکری که غیرتش مرده
تخم خواهر برادری را نیز
از همان ابتدا ملخ خورده
دخترانش همه سراپا گیج
عشق هایش همیشه شهوت ناک
بانوانش مدام تحت هجوم
مرد هایش همه نظر ناپاک
این ... خدایا کدام قانونیست
که در آن مرد اگر نگاه کند
حق او هست و گر نگاه زنی
به نری اوفتد ، گناه کند !؟
ساعت هشت شب هنوز آن جا
در فضا پرسه می زند یک مرد
کوچه ها هم ، تهی ز هُرم عبور
شهر در انزوای یک شب سرد
می رود تا کمی خرید کند
خالی از دلربائی سر و بر
بر رُخش هیچگونه آرایش
شال بی زیب و زیوری بر سر
نانِوای سر ِ محلّهء او
باز هم می زند خمیرش را
چشمک او به زن چه گویا هست !
فطرت پست بس فطیرش را
می شود رد به مثل سرعت برق
از کنارش موتور سواری که ...
باز ویراژ می دهد پسری
پسر ِ بی زن ِ خُماری که ...
وقت بگذشتن از کنار زنَک
با سئوالی به همره لبخند
با صدائی لطیف و آهسته
باز پرسد که : قیمت ... امشب چند !؟
توی ماشینی ، آخرین سیستم
مردکی مست مست بنشسته
لوچهء او ز بی حیائی ول
چشم او روی غیرتش بسته :
آآآی خانم که می بری از کف
در چنین وقت شب قرارم را
هرچه خواهی به پات می ریزم
پول و ماشین و کار و بارم را
همگی تشنه اند و بی طاقت
تشنهء لحظه ای هم آغوشی
کلّه هائی تهی ز مردی و عشق
خواب های عمیق خرگوشی
بد تر از بد ، همیشه زجر آور
شده همسایه ای که بالائیست
فکر ناپاک سخت آلوده ش
هم نشان می دهد که هرجائیست
مرد آقا و آبرومندیست
مرد فهمیده ای که زن دارد
بر من ، امّا میان افکارش
رشحه هائی ز اهر ِمَن دارد
صبح یکشنبهء همین هفته
باز آقا طی یکی برخورد
دید او را که می رود بیرون
عقل آقا در آن ِ واحد مُرد :
خانم ... ! امروز خانم بنده
رفته با بچه های من به سفر
حتم دارم که بر نمی گردد
از سفر تا دو هفتهء دیگر
.
لطفاً امشب اگر که امکان داشت
ساعتی یک سری به من بزنید
هارد رایانه مان خراب شده
یک نگاهی کمی به آن بکنید ... !
..........................
کاشکی این خدای عزوجل
فکر حفظ و قوام دین اش بود
از ازل در خصوص حجب و حیا
فکر مردان سر زمین اش بود
باز باید به مثل شب ها پیش
بشود در سکوت زندانی
بنشیند دوباره در یک سوگ
گوشه ای تا سحر به مهمانی
سخت باید دوباره گریه کند
گریه هائی به جرم زن بودن
چون غریبی که در وطن مرده
از چنین وضع در مَحَن بودن
شهاب نجف آبادی
98/11/12
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
🌺 گیسوهای محبوس تبعیض های پنهانی🌺
ما یکه تازان تباهی های قرنیم
چون گوشمان اصلاً به فرمان کسی نیست
زنده است در جان ها هنوز این نفس سرکش
نفسی که افسارش به دستان کسی نیست
نفسی که هر کاری ز دستش بر می آمد
بی هیچ ترسی از خداوند جهان کرد
در اختلاط کور پارتی های بی شرم
در شهر نا امن بدون پاسبان کرد
دیدی که آخِر در مصاف روسری ها
هر ماهرویی تاب مستوری ندارد !!؟؟
دیدی که از دوش و بر و ابرو و قامت
هر لاله روئی طاقت دوری ندارد !!؟؟
تا پایمان را آن ور ِ کشور نهادیم
دستانمان پیش تمام خلق رو شد!
در عمق طینت های ما هر گوهری بود
با داس خواهش های دلهامان درو شد
این ها همه فریاد هائی در سکوت اند
فریاد خشم آلود انسان های عاصی
فریاد آن شخصی که می خواهد بجوید
از دست زندان های ما راه خلاصی
داغی که بر دل های خود یک یک نهادیم
داغی ز نوع داغ عصیان و جنون بود
در دستمان اوج خیانت های تبعیض
در روح مان نامردمی هامان فزون بود
ما سنگ ها را در هجوم خیل سگ ها
در منتهای جهل سرکش بسته بودیم
از بس به خورد ما عدالت وعده دادند
از این همه نیرنگ و دزدی خسته بودیم
شاید که گیسو هایمان بعد از چهل سال
یک چند از زندان خود آزاد می شد
شاید پریشان گشتن مو های ما نیز
در ماورای مرز ها فریاد می شد
شهاب نجف آبادی
1400/01/01
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
ای وای بچّه هامان97/4/12
نسل گند و مزخرفی بودیم !
نسل رفتن همه به باد فنا
عمر هامان یکی یکی بی خود
زندگی ها تمام روی هوا
نسل فیلتر شدن همه ز درون
مغز هامان تهی ز باور شد
نسل تحریم بودن از بیرون
زانچه بد بود ، باز بدتر شد
نوبت ما که شد همه دیدند
رود هامان یکی یکی خشکید
قلب جنگل به دست آتش سوخت
ابر ها جای دیگری بارید
نسل آهنگ های غمگین و ...
از طلاق فزون ز هفتادیم
نسل فیس بوک و وایبر و واتس آپ
نسل آواره های معتادیم
نسل ساپورت و ساکشن و شینیون
نسل قلیان ، تفاله التفاح
نسل ژل ها ی زیر لب تزریق
نسل رقص رپ و کراک مباح
دل به دستان هر کسی دادیم
دل او در گروی دیگری می بود
باور ما به عشق غرقه و او
غرق دریای دیگری می بود
فصل نارو زدن به هر معشوق
عشق هائی همه هوس آلود
وای بر ما که هر چه را دیدیم
یک خیانت پس از خیانت بود
نسل بکری ز خواستن ، امّا
آرزو های توی دل مانده
مثل یک خر که گیج و مستاصل
پای تا سر درون گِل مانده
نه به مادر در این زمان رفتیم
نه کمی هم به تخم بابا ها
ژن ما بود از ازل معیوب
وای بر ما و نسل فردا ها
مثل آن بچه ای که سرراهی است
آرزو های یک زن نازا ...
فکر خرجی برای بچّه و زن
لقمه نانی برای فردا ها
وقت نذری , میان صفّ ِ غذا
گُشنگی ها یکی یکی رو شد
پول هامان چه بی هوا ، امّا
با کمی اختلاس پارو شد
هم ز دزدان شهر ترسیدیم
هم بسا از پلیس و داروغه
چشممان هم همیشه دنبال ِ
مال های حلال مسروقه
حرف های کوروش و زرتشت
یک شعار همیشه برتر بود
گوشمان هم برای یک دو حدیث
وای بر من که ای بسا کر بود
یکه سگ دو زدیم در هر روز
صبح تا شب مسیر راهی را
کوچه ها را نرفته برگشتن
قورت دادن غم تباهی را
وای ما که به هم گره زده اند
نسل ما را به نسل فرداها
یکی یکی فریبمان دادند
با زرنگی میان رویا ها
یادمان همیشه هم باشد
روز محشر ، جهنمی دیگر
هی بگوئیم و یاد کنیم
باز آن جا ز ماتمی دیگر
یادی از روز های دنیا مان
سال هائی که سر به سر غم بود
ای خوش آن روز ها که دنیا هم
بهر ما گُشنه ها جهنم بود
شهاب نجف آبادی
97/4/12
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌸بیش از چهارده سال رابطه پنهانی🌸
تـو را می خواستم از روز اول بـرای مــن تـو خـیلی خـوب بودی
صفا درچـهره ات هم موج می زد چـه بی آلایـش و محــجوب بـودی
به حق با یک چنین اخلاق خوبی به همدیگر تو و من , هم رسـیدیم
گلی را هـم که باب مـیلمان بود نشستیم و به دست خویش چـیدیم
چـه زیبــا ارتباط مـا شروع شـد پس از آن شد چـنین پیوند پیـدار
تو گـشتی عاشقی دیوانه و من شـدم عشق تو را یک جا خـریدار
کلامی مخـتصر رد و بدل شــد و صحبت هایمـان گــردید آغـاز
در آن جا حرف هائی آتشین بود که باقیمانده تا اکنون چویک راز
تو را گفتم نمی خواهم بفهمد زنم یا بچـه هـایم یـا کـه اقوام
و فکرش را نمی کردم کزین کار بـه روز من چـه می آید از ایام
تو هـم قـول شـرف دادی که هرگز به قوم وخویش خود چیزی نگویی
فقط غیر از خداوند و من و تـو نبـاید کس بـرد زیـن کـار بـوئی
به یادت هست آنروزی که رفتیم دو تائی بر سر خاک شهیدان
و مـثل روز های پیش دادیـم تعهد های خــوبـی را بـه آنـان
نشـستیم و کـمی هم گریه کردیم چقدر آن روز حـظ کردم از این کـار
مـن و تـو تک و تنـها در کناری دوتا عاشـق دوتا مجـنون دوتا یار
در آن جا ,عصر , در زیر درخــتان بدون هـــیچ ابـا و تـرس واکراه
نهـادی در مــیان دسـت هایـم دو دسـت گـرم خـود را ناخود آگاه
دو تائی صیغه ای خواندیم با هم زبان ما زبــان مــادری بـود
در آن جا باز هـم در وادی اشگ صفا همراه با خوش باوری بود
به خـوبی یـاد دارم بر نیانگیخت کسی از یک چـنین رفتارهامان
از آن تاریـخ هم سـر در نیاورد به هیچ عنوان کسی از کارهامان
و حــــالا ارتباط مخـفی ما فراتر رفـته است از چارده سال
کسی هم تاکنون بوئی نبرده است از آنروز و از این اوضاع واحوال
فقط زان روز , ما , مثل دو تا مرد به یک عشق گران وابسته بودیم
کسی در هیچ حالی هم نفهمید که ما عقد اخوت بسته بودیم
شهاب نجف آبادی
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
استغاثه های دختر یک پاکبان
استغاثه های دخترک یک رفتگر روز یازدهم محرم
بابای من تا صبح از دیشب نخوابیده
درد کمر بی منتها کشته است بابا را
من بی صدا می پایمش ، پیوسته ، پنهانی
حس می می کنم در جان او صد درد پیدا را
دیشب نه تنها ، بلکه چندین شب جلوتر هم
نالید و شد رنجور از برگشت بیماری
هی ضجه از رفتار نازیبای مردم زد
نالید هی از شیوه های مردم آزاری
دختر بدون هیچ شک و شبهه بابا را
تا انتهای عاشقی ها دوستش دارد
وقتی که بابا را میان درد می بیند
بی آن که بابایش بفهمد اشگ می بارد
ایام عاشورا که شد یک بار مصرف ها
این جا و آن جا زیر پای عابران جاری
صد ها کَرَت دولّا شد و ته ماندۀ آن ها
بر چیدنش هم شد برایش سخت و تکراری
فرقی ندارد جشن هامان ... ، پانزده شعبان
با یک چنین اوضاع بی اندازه در گیریم
زین خیل جمعیت که می آید ، نمی داند
ما عاقبت با یک چنین فرهنگ ، می میریم
مردم فقط حس عزاداری به دل هاشان
بنشسته و غافل از اهداف عزا هستند
این رفتگر ها را نپائیدند کز غیرت
آن ها فقط در این عزا صاحب عزا هستند
آگه نشد از وضع ما حتی یکی زین ها
آیا مگر ایام ، ایام مُحرم نیست !؟
آیا بساطی این چنین گسترده در عالم
این جا برای اشرف اولاد آدم نیست !؟
ای کاش هرگز این عزاداران با ایمان
این ها که تا این حد در این آداب استادند
بر حال بابا رحمتی آورده بودند و ....
در ظهر عاشورا به کس نذری نمی دادند
شهاب نجف آبادی
13 مهرماه 95
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
سرطانی 97/12/24ق
قلمی شد1121
مثل اعدامیان غمگین که ...
حکم اعدامشان در آمده است
هر سحر مثل که همین امروز
تا غروب عمرشان سر آمده است
می روم توی جلد ناکامی
با خودم یک حساب ویژه ای دارم
می شوم محکم از صفا خالی
کاین چنین اشک گرم می بارم
درد سختی است وسعت سرطان
کسی امّا نمی کند باور
ریشه اش می دود بدون هراس
در تمام وجود من یک سر
باز گیرد عنان ز من این درد
درد سختی که کس نمی داند
این همه ضجه ای که من زده ام
غیر فریاد رس نمی داند
ناگهان مژده می دهم به خودم
می شوم غرق شادی ای ممتد
جان من این که چیزی نیست
می زنم باز بشکنی بی حد
عاقبت هم یکی از این ایّام
راحت از هر عذاب خواهی گشت
مثل ده ها هزار ملیون مرد
سر به بالین خاک خواهی هَشت
مثل رویا و خواب می ماند
نرم و آرام و بی صدا ، مردن
هیچ دردی نمی کنی احساس
نیست فرصت برای غم خوردن
چشم تو نیمه بسته می ماند
جان تو هم که راحت از همه چیز
درد سخت تو نیز می میرد
میشوی زان پس از صفا لبریز
عید باشد _ و یا عزاداری
فرقی اصلا به حال کس نکند
رفتن ات را کسی نمی فهمد
بودنت را کسی هوس نکند
#شهاب_نجف_آبادی
جمعه 97/12/24
🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️
🌺برای آنانی که قبل از رفتن مرده اند🌺
آیا تو دیده ای در _ دور و برت عزیزی
زنده است و حاضر اما انگار مرده باشد
داغی وسیع و پیدار ، دردی عمیق و جانکاه
بر صفحهء دل تو زین مرگ خورده باشد!؟
رفته است و بی خیال از هر گونه مهر و الفت
قلبش میان سینه چون سنگ گشته باشد
این سو حقیر زاری محروم از محبت
از دوری عزیزش دلتنگ گشته باشد
آیا شده است فردی از خویش و قوم ، روزی
خطی کشیده باشد رویت به هر دلیلی
انگار مانده باشد داغش که جانگداز است
در عمق سینهء تو مانند ضرب سیلی
خیلی از این عزیزان رفتند و درد اینجاست
چندی است جای آن ها پهلوی ما دگر نیست
هستند و با خبر زین فقدان ناگهانی
اما از این عزیزان در چشم ما خبر نیست
ما سالیان سال است در ذهن شان نبودیم
انگار میشدیم از اذهانشان فراموش
دست زمانه می هشت از روی بغض بی حد
بر روی این جنایت با حِقد و کینه سرپوش
اشکال هم ندارد ما می رویم از یاد
بهتر که ما به فکر ِ _ این داغمان نباشیم
شاید که درد ما را یک روز حس نمایند
روزی که ما در آن روز _ در این جهان نباشیم
شهاب نجف آبادی
بیست و یکم تیرماه 1401
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
🌺💐🥀🌷💮🌸🌷🥀💐🌺
مشتری گرامی؛ تیم ما، آماده شنیدن هرگونه انتقادات و پیشنهادات شما هست. جهت ارتباط با ما، میتوانید از طریق روشهای زیر اقدام فرمایید تا در اسرع وقت مورد شما را پیگیری کنیم.
جهت عضویت در باشگاه مشتریان این مرکز، میتوانید با ارسال [ خیریه حضرت امام سجاد(ع) ] یا [ شهاب نجف آبادی ] به شماره سامانه 10008590 عضو رسمی باشگاه شوید و از امتیازات ویژه، آخرین اخبار، رویداد و ... مطلع و بهره مند شوید